ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان زیر پوست شهر

نمی توانست علت این همه سماجت دختر را بفهمد ، برایش هم جالب بود که کسی اینقدر پیگیرش باشد ... اما ته دلش ناراحت بود از اینکه دخترک اشکهایش را دیده بود ، ثریا همیشه تلاش کرده بود غرورش را حفظ کند و حالا ...
کیفش را روی شانه اش جابه جا کرد و وارد خانه شد .
مادرش پریشان جلوی در انتظارش را میکشید ، ثریا دلش لرزید و حس کرد خبر بدی قرار است بشنود ، سرعت قدم هایش را بیشتر کرد و وقتی به نزدیکی مادرش رسید گفت :
–سلام مامان چی شده ؟
مادرش دستش را کشید و او را با خود به سمت اتاقکشان برد در را بست و در حالی که اشک روی گونه هایش روان شده بود گفت :
-امروز آقای رسولی اومد و گفت به پولش نیاز داره ، حالا چیکار کنیم ثریا ؟
ثریا گوشه ی اتاق نشست و سرش را میان دستانش گرفت ، حالا باید چیکار میکرد ؟ این چند روزه مدام به این فکر کرده بود که چطور باید پول آقای رسولی و کبری خانم و کرایه خانه را پرداخت کند اما هیچ راهی به ذهنش نرسید ، فقط امیدوار بود آنها بتوانند تا سر ماه صبر کنند و او بتواند حقوقش را بگیرد اما حالا ...
مطمئن بود به زودی سروکله ی طلب کارهای پدرش هم پیدا خواهد شد .
کیفش را باز کرد و تمام محتویاتش را بیرون ریخت ، کل کیف پولش روی هم 20 هزار تومن هم نمیشد و طلب آقای رسولی 200 هزار تومان بود ! 300 هزار تومان هم باید به کبری خانم میدادند ، پول اجاره خانه شان هم 3 ماه عقب افتاده بود ...
سرش را بلند کرد و نگاهش به صورت مادرش افتاد که گوشه ای نشسته و اشکهایش روی صورتش جاری بودند ، خودش را به سمت مادرش کشاند ، اشکهای صورت مادرش را پاک کرد و گفت :
-مامان گریه نکن ، درست میشه ، همه چیز درست میشه ، پولش رو جور میکنم نگران نباش ...
-چطوری آخه ؟ بابات همیشه برامون بدبختی بود ، حالا مردنش هم بدبختی شده برامون ، تا بود از دست خودش میکشیدیم حالا که نیست یک جوره دیگه باید بدبختی بکشیم ، پس کی به آرامش میرسیم ؟ ... مگه ما سهمی از این زندگی نداریم ؟
اشکهای ثریا هم روی گونه اش روان شده بود ، مادر و دختر سر در آغوش هم فرو برده و گریه میکردند که صدای گریه ی خواهر کوچک ثریا هم بلند شد ، انگار او هم فهمیده بود چه مشکلاتی پیش رو دارند ...



می دانست مادرش هم هنوز بیدار است ، مگر میشد با این شرایط خواب به چشمشان بیاید ؟ اما هر کدام سعی میکردند طوری وانمود کنند که دیگری متوجه بیدار بودنش نشود ...
ثریا تمام راه هایی که پیش رو داشت را در ذهنش می شمرد ، راه اول این بود که از آقای رسولی و کبری خانم و صاحب خانه تا سر ماه فرصت بگیرد و کمی از پول هر کدامشان را با حقوقش بدهد ، اگر میخواست این کار را بکند حدود 5 یا 6 ماه طول میکشید تا بتواند بدهی تا امروزشان را بدهد ، خودش هم از وضعیت آنها با خبر بود و می دانست آنها هم وضع بهترین نسبت به خودشان ندارند و حتما به پولشان احتیاج پیدا کردند که سراغ مادرش امدند .
راه دیگر این بود که از خانم دکتر پول قرض بگیرد ، اصلا رویش نمیشد و این هم راه حل نبود ، پاک کردن صورت مسئله بود ، بعدش باید پول خانم دکتر را پس میداد و این دردسر بزرگتری میشد ...
شاید بهتر بود دنبال کار دیگری میگشت و پول را جور میکرد ، اما چه کاری ؟ سراغ هر کاری می رفت باید تا سر ماه صبر میکرد ...
شاید بهتر بود کلیه اش را می فروخت ... از این فکر خنده اش گرفت ، روز قبل سر کلاسشان به شوخی این بحث مطرح شده بود و حالا ثریا برای حل یک مشکل جدی داشت به این راه فکر میکرد !
خنده دار بود اما نمی دانست چرا به جای اینکه لبخند بزند اشک روی گونه هایش روان شده ...
صدای مادرش را زمزمه مانند شنید :
-گریه نکن ثریا درست میشه ... خدا هیچ وقت بنده هاش رو تنها نمیزاره ...
سرعت ریختن اشکهای ثریا بیشتر شد ، بغض شکسته را از صدای مادرش حس کرده بود و خدا ... ثریا فکر میکرد سالهاست که خدا انها را فراموش کرده و به حال خودشان رها کرده ...





آشنایی ...






اشک هایش روی گونه اش روان بود ، بالای بلندی ایستاده بود و به روزهای گذشته فکر میکرد ...
روزهایی که خوب و بد گذشته بودند و حالا دیگر سهمی از آن روزها نداشت ...
دل تنگ بود ، دل تنگ لحظه لحظه ی آن روزها ...
با هر بار پلک زدن صحنه ای از گذشته در ذهنش نقش می بست ...
اولین باری که رضا را دیده بود هرگز از خاطر نمی برد ، هرگز ...

مرد ماشین را گوشه ای نگه داشت ، از ماشین پیاده شد ، او را کشید و بیرون انداخت با سرعت سوار ماشین شد و حرکت کرد ...
توانی برایش نمانده بود که از جایش بلند شود و حرفی بزند ، فقط اشک ها بودند که صورتش را خیس میکردند ، حتی صدایی هم از گلویش خارج نمی شد ، ترسیده بود و نیاز به یاری داشت ، اما آن وقت شب در آن خیابان خلوت ، خبری از ناجی نبود !
ماشینی کنارش ایستاد و مردی از آن پیاده شد ، تمام وجودش شروع به لرزیدن کرد ، نکند این هم مثل آنها باشد ؟ با ترس خودش را روی زمین کمی عقب تر کشید .
-خانم چی شده ؟ به کمک احتیاج دارید ؟
باز هم خودش را عقب تر کشید ...
-من قصد آزارتون رو ندارم فقط میخوام بهتون کمک کنم خانم ... شما اینجا چیکار میکنید ؟ با این وضعیت ؟
صدای مرد آرامش بخش بود ، اما با اتفاقی که امشب برایش افتاده بود از تمام مردها می ترسید ، به هر حال او هم یک مرد بود !
زیر لب زمزمه کرد :
-تروخدا با من کاری نداشته باشید آقا ... تروخدا ...
مرد کمی جلوتر رفت و دستش را گرفت و سعی کرد او را بلند کند ، در همان حال گفت :
-خانم من آسیبی به شما نمی رسونم فقط میخوام بهتون کمک کنم ...
حالا دندان هایش با ترس روی هم میخوردند و باز هم همان جمله را تکرار کرد :
-تروخدا به من کاری نداشته باشید ... تروخدا ... بچه ام توی خونه منتظرمه ، مادرم توی خونه منتظرمه ... تروخدا با من کاری نداشته باشید ...
مرد بی توجه به او که این حرفها را هی تکرار میکرد به سمت ماشین بردش و او را روی صندلی عقب ماشین خواباند ، دندان هایش دیگر روی هم نمی خورد و صدایی از دهانش خارج نمی شد ، مرد که ترسیده بود سرش را کمی جلو برد ، قلبش هنوز می زد اما دخترک دیگر واکنشی نشان نمی داد ... انگار از ترس از هوش رفته بود ...

مریم با خوشحالی وارد خانه شد ، حالش نسبت به چند روز قبل بهتر شده بود ، حالت تهوع مثل یکی دو روز اول اذیتش نمیکرد و حالا حس بهتری داشت ، اعصابش هم آرام تر شده بود .
رضا دیگر مدام با تلفنش صحبت نمیکرد و زمان بیشتری را با مریم میگذراند ، خوشحالی را می شد از چشمانش خواند و این برای مریم رضایت بخش بود .
فکر میکرد زندگیش را مدیون کودکش است ، کودکی که زندگیشان را از لب مرز جدایی بازگردانده بود . قبلا خیلی دوست داشت فرزند اولش دختر باشد اما حالا دیگر فرقی نمیکرد این نورسیده چه دختر چه پسر محبوب قلبش شده بود .
لباسها و عروسکهایی که سر راه برای کودک در راهش خریده بود داخل اتاق مهمان که به زودی به اتاق فرزندشان تبدیل میشد برد و با شوق آنها را در کمد چید .
وارد آشپزخانه شد ، با اینکه رضا کلی توصیه کرده بود خودش را خسته نکند اما مریم دلش میخواست برای رضا آشپزی کند ، هنوز زود بود که خودش را زمین گیر کند ، ماههای آخر خودش خود به خود سنگین میشد ، بهتر بود از این فرصت استفاده میکرد .
هوس قرمه سبزی کرده بود ، با حوصله وسایل مورد نیاز را آماده کرد و مشغول آشپزی شد .



رضا از شرکت خارج شد ، گوشی اش را از روی داشبورد برداشت تا زنگی به غزل بزند اما منصرف شد ، دلش میخواست رابطه اش را با غزل کمتر کند ، حالا منتظر فرزندش بود و نسبت به قبل به زندگی مشترکش با مریم دل گرم تر شده بود ، حس میکرد از روزی که خبر بارداری مریم را شنیده بیشتر به او علاقه مند شده .
بیخیال لذت هم صحبتی با غزل شد ، این روزها لذت صحبت در مورد کودکشان برایش بیشتر بود .
ضبط را روشن کرد و با سر خوشی همراه خواننده میخواند .
نگاهش به مغازه ی کوچکی افتاد که ویترینش پر از عروسکها و ماشینک های خوشگل بود .
بی اختیار ماشین را گوشه ی خیابان دوبل پارک کرد و به سمت مغازه رفت ، یک خرس کرم رنگ بزرگ و یک ماشین کنترلی برای توراهیش خرید و به سمت ماشین برگشت .
مامور راهنمایی رانندگی مشغول نوشتن برگ جریمه بود ، رضا خم به ابرو نیاورد و با شادی به سمت مامور رفت ، خرید این عروسک و ماشین برای تو راهیَش به جریمه شدن می ارزید .
با لبخند برگ جریمه را از دست مامور راهنمایی رانندگی گرفت و سوار ماشین شد ، مامور با تعجب به او نگاه میکرد ... در این سالهایی که شغلش این بود کمتر با کسانی روبرو شده بود که بی اعتراض برگ جریمه را میگیرند اما حالا با یک مورد جدید روبرو شده بود ! مرد حتی با دیدن برگ جریمه هم لبخند از روی لبش نرفته بود !!!
با خودش فکر کرد :
" عجب مرد خوشبختی ... اونقدر خوشبخته که هیچی نمی تونه خوشحالیش رو از بین ببره "
آهی با حسرت کشید ، خودش را با او مقایسه کرد و دوباره نگاهش را به ماشینها دوخت .
رضا با شادی به سمت خانه می رفت و در ذهنش اسم های مختلف را برای فرزندشان در ذهن مرور می کرد ...
از در که وارد شد خرس را جلوی صورتش گرفت و با صدایی که کمی تغییر داده بود گفت :
-سلام مامان خانوم ، کجایی که اومدم شما و توراهیت رو یکجا بخورم .
مریم سرکی کشید ، با دیدن رضا که پشت خرس مخفی شده بود از ته دل خندید و گفت :
-سلام آقای خرس ، دلتون میاد ؟ نمیگید الان بابای بچه میاد می بینه نیستیم ناراحت میشه ؟
رضا از پشت خرس بیرون اومد و با سرخوشی گفت :
-غلط کرده خرسی که بخواد مامان خوشگل مارو بخوره ...
جلو رفت صورت مریم را بوسید سرش را روی شکم مریم گذاشت و چند ثانیه ای مکث کرد و بعد گفت :
-به نظرت مریم از چند وقت دیگه میتونم حرکتش رو حس کنم ؟
مریم لبخندی زد و گفت :
-الان زوده رضا ، دکتر میگفت تازه 1 ماه و نیمه باردارم ، از ماه 5 به بعد شاید بتونی حرکتش رو حس کنی .
رضا با محبت دستی روی شکم مریم کشید ، خرس و ماشین را روی اپن آشپزخانه گذاشت و در حالی که روی صندلی میز ناهار خوری می نشست گفت :
-از همین الان بی تابشم ، ... مریم به نظرت اسمش رو چی بزاریم ؟
مریم کمی فکر کرد و گفت :
-اگر دختر بود هدیه ، اگر پسر محمد .
رضا ابرو در هم کشید و گفت :
-نخیر ! اگر دختر بود آتنا ، اگر پسر بود آرش .
مریم با اعتراض گفت :
-اصلا خودم باید اسمش رو تعیین کنم ، نه ماه قراره همراه من باشه پس حق تعیین اسمش با خودمه .
-زرنگی خانوم ؟ نه ماه انحصاری گرفتیش برای خودت حداقل تعیین اسمش با من ...
و با شیطنت گفت :
-آرش آتنای بابا خوبی ؟
مریم از اسم تلفیقی رضا با صدای بلند خندید و به سمت گاز رفت تا سری به غذاهایش بزند و در همان حال خدارا به خاطر هدیه ای که به موقع به آنها داده بود شکر کرد .



محیا روی میز ضرب گرفته بود و زیر لب آهنگی را زمزمه میکرد ، شهلا با انگشت به پهلوی محیا ضربه ای زد و گفت :
-استاد اومد بسه .
محیا با بی میلی دستانش را از روی میز برداشت ، بعضی از بچه ها به احترام ورود استاد از جا بلند شدند و بعضی هم مثل محیا تکانی سرجایشان خوردند ، دو سه نفر هم که اصلا انگار نه انگار ! به کار خودشان مشغول بودند ...
استاد درس را شروع کرد و شهلا به آرامی گفت :
-چی شده تازگیا افتادی دنبال کبریت فروش ؟
محیا با گیجی گفت :
-چی ؟
-چرا خودت رو زدی به خنگی ؟ میگم چرا هی میری دمپر این دختره امل داهاتی ؟ هفته ی پیش که نشسته بود یه گوشه رفتی پیشش چند روز پیشم که جمع رو بیخیال شدی و رفتی سراغش ... همه کنجکاو شدن چیکارش داری ، جالبیش اینه هر بار تورو می بینه رم میکنه .
محیا اخم ظریفی روی صورتش نشاند و گفت :
-بهتر نیست سعی کنی کمی بهتر در موردش صحبت کنی ؟
خودش هم از حرفی که بر زبانش آمده بود تعجب کرده بود چه برسد به شهلا ... نمی دانست چرا اینقدر نسبت به این دختر حساس است ... نمی توانست سر در بیارد که چه چیزی در وجود دخترک کبریت فروش او را به سمتش میکشد ...
سعی کرد خودش را نسبت به نگاه متعجب و بهت زده ی شهلا بی توجه نشان بدهد .
شهلا دیگر حرفی نزد و محیا هم از این بابت ممنون و متشکر او بود ، چرا که نمی دانست اگر او سوالی بپرسد چه پاسخی باید بدهد ...
بعد از اتمام کلاس اولین نفر از کلاس خارج شد .
کلاس ساعت بعدش با دخترک کبریت فروش مشترک بود . ترم اول این درس را برداشته بود اما آنقدر سر به هوایی کرد که افتاد و حالا دوباره برداشته بود ... شاید قسمت بود که دوباره این درس را بردارد تا با دخترک کبریت فروش هم کلاس شود !
دخترک کبریت فروش همیشه ردیف های اول می نشست ، با سرعت وارد کلاس شد و ردیف اول کنار میز استاد نشست و کیفش را روی صندلی کناری اش گذاشت تا برای او هم جا بگیرد ، اما هرچه منتظر ماند دخترک وارد نشد ، استاد که آمد از آمدنش ناامید شد .
با دقت زیاد به اسامی که استاد برای حضور و غیاب میخواند گوش داد تا بلکه بفهمد اسم دخترک کبریت فروش چیست .
چندتا از بچه ها نیامده بودند دوتا از انها دختر بودند ، مانیا حکمت و ثریا احمدی ، کمی با خودش فکر کرد ، ثریا احمدی به او بیشتر می امد تا مانیا حکمت ...
تمام مدت به درس بی توجه بود ، کمی با کوروش که تازه با او آشنا شده بود اس ام اس بازی کرد ، یک اس ام اس هم برای رضا فرستاد ، حس میکرد دلش برایش تنگ شده ، چند روزی بود خبری از او نبود ، نه زنگ زده و نه سراغش را گرفته بود ... برایش نوشت :
" کجایی بی معرفت ؟ قدیما طاقت یک روز دوریم رو نداشتیا ! یادته ؟ "
اس ام اس متنی هم برای احسان و مسعود فرستاد ، با صدای خسته نباشید گفتن بچه ها متوجه شد که ساعت این درس هم تمام شده ، کیفش را برداشت و سلانه سلانه از کلاس بیرون رفت .
تازه از حیاط دانشگاه خارج شده بود که صدای زنگ گوشی اش بلند شد ، نگاهی به صفحه ی گوشی انداخت ، رضا بود لبخندی روی لبش نقش بست و سریع جواب داد :
-به به سلام آقای بی معرفت ، کجایی سراغی از ما نمیگیری ؟
صدایی از پشت خط شنیده نشد ، محیا با تعجب گفت :
-الو ، رضا صدام رو می شنوی ؟
باز هم پاسخی نیامد فقط صدای نفس های تندی در گوشی شنیده میشد و بعد تماس قطع شد .
محیا متعجب به صفحه ی گوشی اش نگاه کرد و با خود فکر کرد شاید اشتباه کردم و رضا نبود ، لیست تماس هایش را آورد و نگاهی به آخرین تماس انداخت ... نه اشتباه نکرده بود ، آخرین تماس از رضا بود !!!



مریم گوشه ی مبل افتاده بود و نمی دانست باید چه کاری بکند ، اشک روی گونه هایش روان شده بود و دستانش می لرزید گوشی را روی میز انداخت ...
به خودش لعنت فرستاد که با آن شماره تماس گرفته بود ، خودش را لعنت کرد که اس ام اس رضا را خوانده و از خودش متنفر شد برای اینکه دست به گوشی رضا زده ... و بیشتر از او متنفر شد که می دانست ممکن است این اتفاق بیفتد اما گوشی اش را در خانه جا گذ اشت و بیرون رفت ...
چرا حالا باید این اتفاق می افتاد ؟ حالا که کمی به زندگی امیدوار شده بود ؟ درست نمی دانست باید چه کار کند ... بی اختیار شماره ی رها را گرفت بعد از دو بوق صدای شاد رها در گوشی پیچید :
-سلام علیکم مامان بعد از این ، احوال شما خوبه مامان خانوم ؟
مریم میان هق هق گریه اش گفت :
-دیدی اشتباه نمی کردم رها ؟ بدبخت شدم ... چرا حالا ؟ چرا حالا باید صداش رو بشنوم ؟ حالا که زندگیم دوباره داشت جون میگرفت ...
رها شوک زده ساکت مانده بود ، اول نتوانست بفهمد مریم چه میگوید اما بعد از دقایقی تازه حرفهای قبلی مریم را به خاطر آورد ... نمی دانست چه بگوید ، دلداری اش بدهد ؟ باز هم بگوید اشتباه کرده ؟ پینشهاد طلاق بدهد ؟ با رضا حرف بزند ؟
فقط توانست با صدای آرامی بگوید :
-مریم به خاطر بچه ات هم که شده میدون رو خالی نکن ... تو طعم بچه ی طلاق و جدایی بودن رو نچشیدی اما من چرا ...




قید دانشگاه رفتن را زد ، باید راهی برای جور کردن پول پیدا میکرد .
صبح وقتی داشت از خانه خارج میشد آقای رسولی را دید که جلوی در ایستاده و مشغول ور رفتن با بند کفشش است ، خوب متوجه شد دارد وقت تلف میکند تا او را ببیند .
ترجیح داد خودش سر حرف را باز کند با تردید جلو رفت و به آرامی گفت :
-سلام آقای رسولی .
آقای رسولی بالاخره از بند کفشش دل کند و کمر راست کرد و گفت :
-سلام ثریا خانم خوبید ؟ مامان خوبن ؟
ثریا زیر لب کلمه ای مثل بد نیستن زمزمه کرد و بعد گفت :
-راستش آقای رسولی ... راستش برای حرف دیروز ... مامان گفت که شما دیروز اومده بودید دم خونه ... شما شرایط مارو به خوبی می دونید ، نمی تونم پولتون رو یک دفعه پس بدم ، الان که اصلا ندارم ، هنوز سر ماه نشده و حقوق نگرفتم ، شما هم حق دارید و پولتون رو میخواید ، میخواستم ازتون خواهش کنم اگر امکانش هست کمی بهم فرصت بدید تا پولتون رو جور کنم ...
آقای رسولی من منی کرد و بعد گفت :
-دخترم من شرایطت رو درک میکنم اما خودت که بهتر میدونی ، سارا خیلی وقته که شیرینی خورده ی علی هستش و میخوان زودتر برن سر خونه زندگیشون ، از شرایط مالی منم که خبر داری ، اگر نیاز نداشتم هیچ وقت نمی اومدم به مادرت بگم ...
ثریا سر به زیر انداخت و به آرامی گفت :
-بله حق با شماست سعی میکنم پولتون رو تا اخر هفته جور کنم ...
آقای رسولی تشکر کرد و ببخشیدی و گفت و رفت ... رفت و همان آرامش اندکی را هم که داشتم با خود برد ... حالا باید چی کار میکردم ؟ دیشب تصمیم گرفته بودم برای کارگری به خونه ی مردم برم اینطوری سریع تر میتونستم پول آقای رسولی را حاضر کنم ...
تا امروز دانشگاه غیبت نداشت ، پس با خیال راحت میتوانست یکی دو هفته ای را برای رفع مشکلاتش بگذارد و بعد با خیال راحت دوباره به دانشگاه برود ...
اول سراغ چندتا از شرکت های خدماتی رفت و درخواست کار داد ، چون شماره تماس نداشت قبول نمیکردند که خبرش کنند ، بالاخره با یکی از شرکت ها به توافق رسید و قرار شد داخل شرکت بشیند تا اگر نیروهای خودشان رفتند سرکار و باز هم مشتری بود او رو بفرستند ، برای ضمانت هم کارت شناسایی و شناسنامه اش را گرفتند .
3 ساعتی میشد آرام گوشه ای نشسته بود و انتظار میکشید ، بالاخره مسئول شرکت خدماتی صدایش کرد و گفت :
-مثل اینکه شانست گفته ، همه ی بچه ها رفتن سر کار حالا نوبت توئه ، یه خانمی تماس گرفت و کارگر خواست برای نظافت خونه و مهمونی شبش البته باید تا آخر شب بمونی ولی گفت حقوق خوبی میده ...
برق امیدی در چشمهای ثریا درخشید ، از جا بلند شد و با خوشحالی صورت خانم مسئول را بوسید آدرس را گرفت و از شرکت خدماتی خارج شد .
خانه در یکی از مناطق بالای شهر قرار داشت حدود 1 ساعت در راه بود ، از یکی از تلفن عمومی ها با سلما خانوم تماس گرفت و خواهش کرد به مادرش بگوید شب دیرتر به منزل برمیگردد ...
زنگ خانه را زد ، صدای ظریف زنی در آیفون پیچید :
-بله ؟
-سلام خانم از شرکت خدماتی اومدم .
در با صدای تیکی باز شد ، خانه ی شیک و بزرگی بود با تردید وارد شد ، از حیاط گذشت و به سمت ورودی ساختمان رفت ، لای در ورودی را برایش باز گذاشته بودند .
وارد شد ، دوتا دختر جوان که مشخص بود خدمتکار هستند مشغول گردگیری و نظافت سالن بودند ، ثریا با صدای آرامی گفت :
-سلام .
دخترها به آرامی جوابش را دادند ، خانمی از پله ها پایین آمد ثریا دوباره سلام کرد :
-سلام خانم .
-سلام . از طرف شرکت خدماتی اومدی ؟
-بله خانم .
ثریا بی اختیار تحت تاثیر شکوه خانه و وجاهت خانم خانه قرار گرفته بود ، صاف ایستاده بود و با صدایی آرام جواب سوالات خانم را می داد .
-خوب پس کارت رو شروع کن .
در حالی که از پله ها پایین می امد گفت :
-آشپزی بلدی ؟
-بله خانم .
از بچگی آشپزی کرده بود مگر میشد بلد نباشد ؟
-خانمی که قرار بود امروز آشپزی کنه نتونست بیاد ، اگر میتونی غذا درست کنی خیلی خوب میشه ، 3 نوع غذا از بیرون سفارش دادم اگر بتونی یک مدل هم غذای سنتی درست کنی خیلی خوب میشه .
ثریا گفت :
-بله خانم می تونم ، چه غذایی درست کنم ؟
-فسنجون .
ثریا زیر لب چشمی گفت
خانم با تردید به ثریا نگاه کرد و بعد گفت :
-مطمئنی ؟ شب پیش مهمونا آبروم نره ؟
یکی از دخترها که مشخص بود به مسائل مربوط به خانه آشنا بود ثریا را به سمت آشپزخانه برد و هرچیزی که ثریا نیاز داشت برایش روی میز چید .
روسری اش را پشت سرش گره زد و مشغول کار شد ، به پولش دل بسته بود و امیدوار بود بتواند حداقل کمی از پولی که به آقای رسولی بدهکار بودند را پس بدهد .
تمام تلاشش را میکرد تا به نحو احسن کارش را انجام دهد ، حتما رضایت خانم در مبلغی که اخر شب به او پرداخت میکرد تاثیر داشت .

آخر شب بعد از رفتن مهمان ها دیگر نایی برای ثریا نمانده بود ، گره روسری اش را باز کرد و دوباره درست روسری را سرش کرد ، کیفش را برداشت و از آشپزخانه خارج شد .
خانم جلو امد لبخندی به چهره ی خسته ی ثریا زد و گفت :
-فکر نمیکردم انقدر آشپزیت خوب باشه ، شماره تماست رو بده برای مهمونی ها بازم بگم بیای .
ثریا با خوشحالی شماره ی سلما خانم را گفت و خانم یادداشت کرد .
رویش نمیشد در مورد پول حرفی بزند ، به آرامی به سمت در ساختمان رفت ، خانم که متوجه تردید او شده بود تازه موضوع حقوقش را به یاد آورد به سمت کیفش رفت و یک تراول 50 تومانی از کیفش بیرون آورد و به سمت ثریا گرفت :
-بفرمایید ، خسته نباشید .
ثریا با خوشحالی پول را گرفت ، چشمانش برق خوشحالی داشت ، پول را گرفت و با شادی از خانه خارج شد .
با آژانسی که خانم برایش گرفته بود به سمت خانه رفت ، خانم لطف کرده و پول آژانسش را هم حساب کرده بود ، انگار واقعا از کارش راضی بود !
وقتی وارد خانه شد همه خواب بودند ، آنقدر خسته بود که متوجه چشمان نگران مادرش نشد که در تاریکی به او خیره شده و با دیدنش نفس راحتی کشیده بود .




بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم ...






وقتی چشمانش را باز کرد ، همه چیز برایش ناشناس بود ، نه اتاق را می شناخت ، نه تختی را که رویش خوابیده بود و نه مردی را که به صورتش خیره شده بود ...
دوباره ترس به تنش برگشت و انگشتان دستش شروع به لرزیدن کردند ، تمام تنش درد میکرد ، انگار تازه درد ضرباتی که خورده بود را احساس میکرد ...
از یاداوری بلایی که سرش آمده بود اشکهایش روی صورتش جاری شد ، دیشب هم مثل هر شب کنار خیابان ایستاده بود تا مرد شبش را انتخاب کند ، اما فکر نمیکرد هرگز با چنین اتفاقی روبرو بشود ... چند مرد اول تا می توانستند او را زده بودند و بعد ...
آخر سر هم گوشه ی خیابان رهایش کرده بودند ...
حداقل شانس آورده بود توی شهر انداخته بودندش ...
نگاهش به سمت چشمان کنجکاو مرد چرخید ، نه سوالی می پرسید نه حرفی می زد اما تمام مدت با چشمانش او را می کاوید ...
مرد از جایش بلند شد و دقایقی بعد که برای او به اندازه ی قرنی گذشته بود برگشت ، کاسه ی سوپی که در دست داشت را به سمتش گرفت و گفت :
--بفرما خانوم ، یکم از این سوپ بخور حالت بهتر میشه ، از دیشب تا حالا چیزی نخوردی و بیشتر بی حالیت به خاطر ضعفه .
آهی کشید و ظرف را از دست مرد گرفت ، چاره ای جز اعتماد کردن نداشت ، معده اش ضعف میرفت و بوی سوپ گیجش کرده بود ، مدتها بود یه غذای گرم خانگی نخورده بود ...
گرسنه بود اما به خاطر ضرباتی که به شکمش زده بودند نمی توانست تند تند غذا بخورد .
-بهتری ؟
فقط سری تکان داد و به خوردن سوپش ادامه داد ، می ترسید اگر مرد بپرسد آن وقت شب آنجا چه میکردی چه جوابی بدهد ، توی ذهنش جوابهای مختلف را اماده کرده بود و با خودش فکر میکرد اگر سوالی پرسید چه پاسخی بدهم ؟
اما مرد هیچ سوالی نپرسید ...
بعد از خوردن سوپ لباسش را پوشید و به سمت در رفت مرد روی مبل نشسته و مشغول تماشای تلویزیون بود ، با صدای آرامی گفت :
-مرسی از لطفتون ، کاری که شما در حق من کردید تا حالا هیچ کس در حق من نکرده .
مرد لبخند نیم بندی زد و گفت :
-داری میری ؟
-بله ، فقط نمی دونم چطوری باید محبتتون رو جبران کنم .
-نیاز نیست کاری بکنی ، فقط کمی به عاقبت خودت فکر کن ... آخرش به کجا میرسی ؟
از شنیدن جمله ی مرد شوک زده شد ، فکر میکرد دیگر چیزی نمی گوید ، فکر میکرد مرد نفهمیده او چکاره است ... اما حالا ...
خداحافظی زیر لبی ای گفت و از خانه خارج شد .

بی اختیار ماشین را به همان سمت راند ...
و حالا بعد از گذشت چندین ماه دوباره سر آن کوچه ایستاده بود ... سر همان کوچه ای که زندگیش را زیر و رو کرده بود و او را به وادی عاشقی کشاند ...





حرفهای رها مدام توی سرش تکرار می شد ، بچه ی طلاق ... یعنی باید جدا میشد ؟ حالا مطمئن شده بود رضا به او خیانت کرده ، شنیدن صدای آن دختر برایش مثل ضربات شلاق سنگین و درد آور بود ، نمی دانست چه کاری درست است ، به رضا بگوید که همه چیز را فهمیده و از خانه برود ؟ هیچ واکنشی نشان ندهد و با این درد بسوزد و بسازد ؟ شاید بهتر بود مستقیم با آن دختر صحبت میکرد و از او میخواست پایش را از زندگی اش بیرون بکشد ...
مطمئن نبود کدام راه درست است ، نمی دانست سکوت بهتر است یا رها کردن همه چیز شاید هم باید وارد میدان می شد و از زندگیش دفاع میکرد ... به هر حال او زن رضا بود و آن زن هرکسی بود به اندازه ی او پایش در زندگی رضا محکم نبود !
فکری به ذهنش رسید سریع به سمت اتاق رضا دوید ، شناسنامه اش را برداشت ، دستش برای باز کردن صفحه دوم شناسنامه ی رضا نمی رفت ... انگار می ترسید از چیزی که ممکن است ببیند ...
چشمانش را بست و صفحه ی دوم شناسنامه را آورد به سختی چشمانش را باز کرد ، فقط اسم خودش بود ... نفسی با خیال راحت کشید و روی تختشان ولو شد ...
این خودش نشان می داد مریم یک قدم از رقیب جلوتر است !
حتی بچه ی توی شکمش هم یک قدم دیگر حساب میشد ...
ناگهان فکری به ذهنش رسید ... اگر ان دختر زن صیغه ای رضا بود ؟ اگر او هم باردار بود یا بچه ای به دنیا اورده بود برای رضا چه ؟
ضربان قلبش تندتر شد و بی حال روی تخت افتاد ... آنقدر فکر و خیال کرد تا خوابش برد ...



با حس نوازش دستانی چشمانش را باز کرد ، دست رضا بود که روی موهایش بالا و پایین می رفت ... حس خوبی داشت ، حسی سرشار از آرامش ... در خلسه ای آرامش بخش فرو رفته بود که فکرهای صبح دوباره به ذهنش برگشت و آرامشش را چون دودی در هوا از بین برد ...
به سختی چشمانش را باز کرد ، رضا به صورت مریم خیره شده بود ، وقتی دید مریم چشمانش را باز کرده لبخندی روی صورت خسته اش نقش بست .
-سلام خانم خانما ... این چه وقت خوابه ؟ فکر کنم عشق بابا نیومده مامانش رو خسته کرده که این ساعت از روز خوابش برده ...
مریم حرفی نزد ، داشت با خودش کلنجار میرفت ... راه درست چی بود ؟ حرفی در مورد تلفن می زد یا اینکه اصلا به روی خودش نمی آورد ؟
تا فهمیدن حقیقت به روی خود نیاوردن انگار بهترین گزینه ای بود که پیش رویش قرار داشت ...
چشمانش را برای ثانیه ای روی هم فشرد و بعد گفت :
-علیک سلام ... آره واقعا ... این بچه ات دیگه رمقی برای مامانش نذاشته .
تمام تلاشش را می کرد تا آرام باشد اما انگار هنوز هم تلخی هرچند کم در صدایش بود ، رضا با دقت بیشتری به صورت مریم نگاه کرد و گفت :
-رنگت پریده ، خوبی مریم ؟ چیزی شده ؟
مریم دستپاچه گفت :
-نه نه ... اتفاقی نیفتاده ، فقط همونطور که گفتی خسته بودم و خوابم برد ...
برای عوض کردن بحث گفت :
-خیلی وقته برگشتی ؟
رضا سری به نشانه ی نه تکان داد و گفت :
-تازه چند دقیقه است رسیدم ، اونقدر قشنگ خوابیده بودی که محو تماشات شدم ...
رضا دستی به شکم مریم کشید و بعد با شادی گفت :
-این عشق بابا کی به دنیا میاد ؟ دلم آب شد برای بغل کردنش ...
مریم لبخند کمرنگی زد :
-اوه ... کلی باید صبر کنی آقای پدر یه عالمه ماه مونده تا این کوچولو به دنیا بیاد ...




محیا مثل هر روز که قرار داشت با حوصله آرایش کرد ، موهایش را درست کرد ، لباسهایش را با حوصله اتو کرد ، لاک زد ... ته دلش دلشوره ی عجیبی داشت ، حس میکرد امروز با روزهای دیگر متفاوت است ... حس میکرد امروز اتفاقی میفتد ... دلش میخواست با کوروش تماس بگیرد قرار امروز را به هم بزند ... لحظه ای بیشتر به این افکار اجازه نداد تا ذهنش را مسموم کنند سریع کیفش را از روی تختش برداشت و زیر نگاه کنجکاو هم اتاقی هایش بیرون رفت .
چند دقیقه ای با نگهبان جلوی در خوابگاه اره داد و تیشه گرفت و بعد از خوابگاه خارج شد .
کافی شاپی که با کوروش قرار داشت نزدیک خوابگاه بود ، برای اینکه کمی آرام شود و زودتر از کوروش هم نرسد پیاده به سمت کافی شاپ حرکت کرد در کافی شاپ را که باز کرد نگاهش را در اطراف چرخاند تا کوروش را پیدا کند ، گوشه ای دنج نشسته بود با دیدن محیا دستی برایش تکان داد ، محیا لبخندی زد و به سمتش رفت ، نزدیک که شد کوروش به احترامش بلند شد .
-به سلام غزل خانوم گل ... بفرمایید .
محیا دستش را برای دست دادن جلو برد ، کوروش مکثی کرد نگاهش را به پشت سر محیا انداخت و بعد دستش را کوتاه فشرد و سریع دستش را عقب کشید محیا از حرکت کوروش تعجب کرد ، روی صندلی نشست و سعی کرد لبخند شادی روی صورتش نقاشی کند ، دل شوره داشت و همین حرکاتش را مصنوعی کرده بود ... کوروش کمی به سمت محیا خم شد :
-خوبی ؟ به نظر میرسه اضطراب داری اتفاقی افتاده ؟
محیا دستی به صورتش کشید :
-نه چیزی نشده ، نمی دونم امروز چرا از صبح حالم یه جوری بود انگار هر لحظه انتظار داشتم یه اتفاق بدی بیفته ... جلوی در خوابگاه هم با نگهبان ...
حرفش را قطع کرد و به صورت کوروش نگاهی انداخت ، سوتی داده بود ... تا حالا به هیچ کدام از دوست پسرهایش نگفته بود در خوابگاه زندگی میکند اما حالا ... حرفی بود که از دهانش خارج شده و کاریش نمی شد کرد پس جمله اش را ادامه داد :
-با نگهبان بحث کردم برای همین بیشتر به هم ریختم .
کوروش یک ابرویش را بالا انداخت و گفت :
-آهان ! خوب چی میخوری سفارش بدم خانومی ؟
نگاهی به منو انداخت :
-قهوه ی فرانسه با کیک شکلاتی .
کوروش برای سفارش دادن بلند شد .
محیا نگاهی به ساعتش انداخت ، موبایلش را از کیفش بیرون اورد . مسعود یک اس ام اس عاشقانه برایش فرستاده بود ، اس ام اسی که شهلا شب قبل برایش فرستاده بود را در جواب مسعود ارسال کرد .
-محیا ...
باورش نمی شد درست شنیده باشد ، می ترسید سرش را بلند کند ، با ترس و بهتی که در چشمانش موج میزد سرش را از روی گوشی بلند کرد و به کسی که حالا جای کوروش روبرویش نشسته بود خیره شد ... و بی اختیار زمزمه کرد :
-سینا ...
جواب همه ی دلشوره هایش را گرفت ... انگار حدس میزد که امروز اتفاق بدی میفتد اما حالا ... حالا یک فاجعه داشت رخ می داد ، اگر سینا کوروش را می دید چه ؟ وای بیچاره می شد ... اگر سینا کوروش را می دید نه تنها محیا او را برای همیشه از دست می داد بلکه او به پدرش هم همه چیز را میگفت و محیا حالا باید همه چیز را جمع میکرد و برای همیشه قید درس خواندن و زندگی در تهران را می زد ...
سکوت سنگینی بود ، سینی روی میز گذاشته شد ، محیا نگاهش را به سمت دستی که سینی را روی میز گذاشت چرخاند ... کوروش بود ... نمی دانست باید چه بگوید ، چه واکنشی نشان بدهد ، حرفی بزند یا سکوت کند ... گنگ و گیج بود ... بغض در گلویش نشسته بود لب هایش مثل ماهی دور مانده از آب تکان میخورد انگار میخواست چیزی بگوید اما نمی توانست ...
-مرسی کوروش به خاطر لطفی که در حقم کردی داداش ، ایشالا جبران کنم ...
-خواهش میکنم ... فقط سینا ...
سینا دستی پشت شانه ی کوروش زد و گفت :
-برو داداش شب بهت زنگ میزنم ممنون ...
کوروش نگاهی به محیا انداخت و بعد از کافی شاپ خارج شد .
اشکهای محیا بی اختیار روی گونه هایش روان شدند ، همه چیز مشخص شده بود ، رو دست خورده بود ...
-سینا من ...
-تو چی ؟
عصبی نبود ... انگار بیشتر از عصبانیت متاسف بود ، برای تمام سالهایی که در انتظار محیا و با رویایش زندگی کرده متاسف بود ...
محیا اشکهایش را که حالا سیل وار روی گونه اش روان بودند پاک کرد ، اما ثانیه ای بعد دوباره صورتش خیس از اشک بود ... سینا را دوست داشت ؟ این سوال بی جواب تمام این سالهایش بود ... سینا پسر عمویش بود ، مهندس بود ، وضع مالی عمویش نسبت به آنها بهتر بود ، در منطقه ی خودشان اسم و رسمی داشتند ، عمویش همیشه زیر پروبال پدرش را می گرفت ... وقتی محیا دانشگاه قبول شد ، عموش و خانواده برای عرض تبریک و شرط به خانه شان امدند ... ان شب پدرش رضایت داد محیا برای تحصیل به شهر بیاید به شرط آنکه سالم زندگی کند و وقتی برگشت با سینا پسر عمویش ازدواج کند اما حالا ... حالا همه چیز خراب شده بود ... محیا دوباره از خودش پرسید :
" دوسش داری ؟ واقعا میخوای باهاش ازدواج کنی ؟ پس آرزوهات برای پولدار شدن چی ؟ "
-اون شب که اومدیم خونه تون تو بهم قول دادی محیا یادته ؟ قول دادی برام پاک بمونی ... یادته ؟
حالا صدای سینا هم می لرزید ...
-هرکی ندونه تو بهتر میدونی که سالهاست منتظرت موندم ... همیشه با دست پس زدی با پا پیش کشیدی ... خودت پابندم کردی ... همیشه طوری رفتار کردی انگار تو هم منو می خوای ...
صدایش کم کم داشت اوج میگرفت ، با مشت روی میز کوبید و گفت :
-مگه نه ؟
محیا ساکت سرش را پایین انداخته بود و اشک می ریخت ...
سینا با صدایی شکسته گفت :
-دحرف بزن لعنتی ... مگه تو نبودی که به آینده امیدوارم میکردی ؟ پس چی شد ؟
محیا تمام ان روزها را به خاطر داشت ... همیشه خوب می دانست سینا را در آب نمک نگه داشته تا اگر عاقبت به آن چیزی که میخواست نرسید حداقل او را داشته باشد اما هیچ وقت فکر نمیکرد اینجوری دستش برای سینا رو شود ...
-بهم گفته بودن سرو گوشت می جنبه ... چه وقتی توی شهر خودمون بودی چه وقتی اومدی تهران مثلا دکتر بشی ... اما من باورم نمیشد ! میگفتم محیای من پاکه ... می فهمی لعنتی ؟ میگفتم تو پاکی ...
سینا چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت :
-فهمیده بودم تغییر کردی ... می دیدم دیگه مثل قبل نیستی ... می فهمیدم عوض شدی ... اما فکر نمیکردم انقدر عوضی شده باشی محیا ...
هیچ جایی برای دفاع یا انکار نمانده بود ... به هیچ طریقی نمی توانست از خودش دفاع کند ...
سینا از پشت میز بلند شد ، محیا هم سریع بلند شد ... سینا زیر لب گفت :
-متاسفم محیا ... برای خودم متاسفم ... برای این همه سال منتظرت بودن و با خیالت رویا ساختن ... برای شب و روز کار کردنم تا تو زندگی بهتری داشته باشی ... برای خودم متاسفم که بابات رو راضی کردم بزاره بیای تهران درس بخونی ... برای خودم متاسفم ... اما دیگه همه چیز تموم شد ...
با قدم های آهسته به سمت در رفت ، انگار هنوز امید داشت محیا دنبالش برود و حرفی بزند ... بگوید دیگر اشتباه نمیکند ... حتی به دروغ سعی کند او را قانع کند اولین بارش بود ... هنوز خیلی از میز دور نشده بود که صدای آرام محیا را شنید :
-به بابا اینا میگی ؟
سرش را برگرداند ، نگاهی با افسوس به محیا انداخت ، سرعت قدم هایش را بیشتر کرد و از کافی شاپ خارج شد ...
چند نفری که پشت میزها نشسته بودند به صورت خیس محیا خیره نگاه میکردند و بعضی سری با تاسف تکان می دادند ... محیا روی صندلی وارفت ... سینا را دوست داشت ؟ همه چیز تمام شده بود ؟ اگر به پدرش می گفت چه ؟ آرزوهایش ...
اشکهایش با سرعت بیشتری روی گونه اش روان شدند ... ته دلش باور داشت باخته است ...





حس میکرد دیگر توانی برایش نمانده ، هر روز از صبح زود از خانه بیرون میزد و آخر شب برمیگشت ، یک هفته ای میشد دانشگاه نرفته بود ، تمام تارو پودش خستگی را فریاد میزد اما هر طور شده باید پولی که بدهکار بودند را جور میکرد ... چاره ای جز این نداشت !
با خستگی وارد خانه شد ، چراغ های اتاقشان خاموش بود ، حس بدی بهش دست داد ، نگاهی به ساعتش انداخت هنوز سر شب بود پس چرا چراغها خاموش بود ؟
با سرعت به سمت اتاقشان دوید ، نه مادرش در اتاق بود نه خواهر کوچکش ... زانوهایش می لرزید ، اتفاق بدی افتاده بود ؟ تحمل یک اتفاق تازه را نداشت ...
به سختی خودش را به سمت اتاق سارا و آقای رسولی کشاند ...
ضربه ای به در زد و بعد صورت غمگین سارا را دید که جلوی در آمد ...
-سلام ثریا ...
-سارا ، مامانم و خواهرم کجان ؟
سارا مکث کوتاهی کرد و با صدایی آرام گفت :
-حال مادرت بد شد بردنش بیمارستان ...
زانوهای ثریا دیگر تاب تحمل وزنش را نداشت ، زانوهایش خم شد و روی زمین افتاد ... اشک روی صورتش روان شد و با ناله گفت :
-وای خدا ، دیگه توان این یکی رو ندارم ... چرا هر چی مصیبت و بدبختیه مال منه ؟
صدای ضجه های ثریا یکی دوتا از همسایه ها را جلوی اتاق آقای رسولی و سارا کشاند ، هرکسی سعی میکرد برای آرام کردنش چیزی بگوید :
-ناراحت نباش ثریا جان چیزی نشده که ، مامانت فقط یکم فشارش افتاده بود ...
-ایشالا که طوریش نمیشه ثریا
-ناراحت نباش ، با گریه ی تو که مشکلی حل نمیشه ...
-ایشالا زود میاد خونه مادرت صحیح و سالم ...
رنگ صورت ثریا پریده بود و لحظه به لحظه بی حال تر می شد ... سارا که ترسیده بود سریع به سمت آشپزخانه دوید و لیوانی آب قند برای ثریا آورد و به زور به خوردش داد ...
دقایقی طول کشید تا حال ثریا کمی بهتر شد ، همه با اندوه به این دختر جوان که به تنهایی بار زندگی را به دوش میکشید نگاه میکردند و برایش دل می سوزاندند ...
ثریا به سختی از روی زمین بلند شد و پرسید :
-کدوم بیمارستان بردنش ؟ با کی رفته ؟
سارا زیر بازوی ثریا را گرفت تا دوباره زمین نخورد :
-بابام بردش همین بیمارستان دوتا خیابون بالاتر ...
ثریا بازویش را از دست سارا بیرون کشید و به سمت در رفت ، تلو تلو می خورد انگار تنش روی پاهایش سنگینی میکرد ...
جلوی در که رسید در حیاط باز شد و آقای رسولی وارد شد .
ثریا سریع گفت :
-چی شد ؟ مامانم کجاست ؟
آقای رسولی لبخندی پدرانه به صورت رنگ پریده ی ثریا زد و گفت :
-حال مامانت خوبه ، نگران نباش ... امشب باید تحت مراقبت بمونه فردا صبح برمیگرده خونه ...
ثریا با صدایی لرزان گفت :
-تروخدا راستش رو به من بگید من تحملش رو دارم ...
اشکهایش دوباره روان شده بودند ... مادرش تنها چیزی بود که برایش مانده بود ، حاضر بود هرکاری بکند تا او را در کنار خودش نگه دارد ...
-باور کن چیزی نیست ، حال مامانت خوب بود ، همراه شب هم نیاز نداشت ، فردا صبح با هم می ریم پیشش
-من تا صبح طاقت نمیارم ... الان می رم پیشش ...
خواست از در خارج شود که یاد خواهرش افتاد :
-خواهرم کو ؟ ...
آنقدر ذهنش درگیر مادرش بود که نبود خواهر کوچولویش را از یاد برده بود ...
کبری خانم گفت :
-توی اتاق من خوابه مادر نگران نباش ...
ثریا زیر لبی تشکر کرد و با پاهایی لرزان از خانه خارج شد ... باید همین امشب مادرش را می دید ...



صدای پرستار توی سرش تکرار می شد :
-خداروشکر خطری مادرت رو تهدید نمیکنه ، ولی اگر کمی دیرتر رسونده بودنش ممکن بود اتفاق جبران ناپذیری بیفته ... حملات قلبی خطرناکه ، بیشتر مراقب مادرت باش .
قلب ... مادرش امروز یک سکته ی خفیف را پشت سر گذاشته بود اما اطمینانی نبود دور بعد هم نجات پیدا کند و آسیبی نبیند ...
توی نمازخانه ی بیمارستان نشسته بود ، اشک می ریخت و دعا میکرد ... هنوز به لطف و کرم خدا امیدوار بود ... هنوز امید داشت که خدا بالاخره کمکش میکند ... که پایان شب سیه سفید است ... هنوز به خوشبختی رسیدن را باور داشت ...

عادت ...






هر شب به حرفهایش فکر میکرد ، سبک سنگین میکرد تا بفهمد کجای کار اشتباه کرده است ... انگار تازه داشت یادش می آمد که کارش از اول اشتباه بود ...
هدف وسیله را توجیح نمیکند ...
بارها و بارها این جمله در ذهنش تکرار میشد و او بیشتر احساس نفرت و پشیمانی میکرد ...
آن روزها شاید مجبور بود اما حالا ... حالا دیگر مجبور نبود ... حالا نیاز مالی نداشت ، می توانست دنبال یک کار آبرومند بگردد و خودش را از این منجلاب بیرون بکشد اما ... انگار عادت کرده بود ، انگار به این کار ، به انتخاب مرد شب ، به شب در تخت غریبه صبح کردن عادت کرده بود ... ناخواسته عادت کرده بود !
یک ماه گذشت ، اما تصویر ان خانه و صدای مرد حتی برای یک لحظه از ذهنش نرفت .
شماره ی آژانس محل را گرفت و یک ماشین خواست به مقصد خانه ی مرد آسمانی ...
مرد آسمانی اسمی بود که در این یک ماه برای مرد گذاشته بود ، او واقعا آسمانی بود که به یک دختر بی پناه جا داده و کمکش کرده بود بی آنکه بی احترامی به او بکند ... به او که هرکس شغلش را می فهمید اگر مرد بود کمترین لطفش همخوابه شدن با او بود و اگر زن بود نفرین و فحش نثارش میکرد ...
ضبط ماشین روشن بود و صدای خواننده با صدای نسبتا آرامی پخش میشد :
همیشه یکی هست
بفهمه چی میگی
غماتو ببینه
همیشه یکی هست
کنار غروب غریبیت بشینه
همیشه یکی هست
که از کوله بارت
بگیره غبارو
چشاتو بگیره
نزاره ببینی
بد روزگارو
همیشه یکی با
دوتا چشم معصوم
حواسش بهت هست
یکی مثل آینه
مثل سایه آروم
حواسش بهت هست
ریتم ملایم آهنگ و صدای خواننده ، اشک را به پشت پلک هاش کشوند ...
همیشه یه جایی
که پاتو بریدن
که دستاتو بستن
یه جایی که دردا
با دیوار و زنجیر
سر رات نشستن
همیشه یه جایی
که هیچ حرف و راهی
جز افسوس نداری
یه جایی که هیچی
نه عشق و نه شعرو
دیگه دوست نداری
یکی با یه قلب
هراسون و لرزون
حواسش بهت هست
یکی مثل ابرا
پریشون و گریون
حواسش بهت هست
همیشه یکی با
دوتا چشم معصوم
حواسش بهت هست
یکی مثل آینه
مثل سایه آروم
حواسش بهت هست
آهنگ که تمام شد صورتش خیس از اشک بود ..
صدای راننده او را به خودش آورد :
-رسیدیم خانوم .
مرد با تعجب و کنجکاوی از آینه به صورتش خیره شده بود ... دیگر از نگاه هر مردی متنفر شده بود ... مگر نه اینکه همیشه یکی هست ؟
کرایه را حساب کرد و سریع از ماشین پیاده شد ، نگاهش را به آسمان دوخت لبخند روی صورتش نقش بست ، به سمت خانه رفت ، دلش میخواست با مرد این خانه حرف بزند ...
زنگ را زد ، چند دقیقه بعد صدای آرامش بخش همان مرد در آیفون پیچید :
-بله ؟
-سلام ، می خواستم باهاتون حرف بزنم ...
خودش هم از جمله اش تعجب کرد چه برسد به مرد که دقیقه ای سکوت کرد :
-شما ؟
-همون دختری که بهش پناه دادید
باز چند ثانیه ای مکث کرد و بعد با صدایی غمگین ، شاید پرخاش گر و کمی لرزان گفت :
-اشتباه اومدید ، لطفا دیگه مزاحم نشید ...
قلبش شکست ... لعنت به او که با یک نگاه و یک لبخند خر شده بود !
با قدم هایی سست از خانه دور شد ، هزار فکر مختلف در سرش بالا و پایین می رفت ...
و در اخر برای دلداری خودش گفت :
" شاید زنش خونه بود "
کمی آرام تر شد ...

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 302
بازدید کل : 11649
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس